Thursday, October 25, 2012

شاید، باید، می رفتم

  آخرین باری که دیدمت، امیدوار به دیدن دوباره ات بودم.0

هر کاری کردم، دیگر آن چیزی نشد که باید می بود.0
من باید می رفتم، تو هم باید می رفتی.0
هر کدام مان سوی راه خودمان می رفتیم و پشت سر را، اگر نگاه می کردیم؛
سخت باید امید به دیدار دوباره مان می بستیم.0
چاره ای نبود. گاهی این طوری می شود.0
این که عاشق، خودش را، رویاهایش، زندگی اش را، امید و آروزهایش را؛
و دست آخرمعشوقش را بسوزاند.0
برود گوشه ای کنج و دنج، دور از چشم همگان؛
خویشتن را آزاد کند.0
گاهی این طوری می شود.0

تو خودت را ناراحت سختی های من نکن.0
تو خوب باش. خواب باش و اگر نخواستی گریه کنی، بخند.0
اگر نخواستی حالم را بپرسی، سکوت نکن. با دیگری حرف بزن. بگذار صدایت باشد.0
بگذار حالا که گاهی چشم در چشم می شویم، خاکستری نگاهت را از یاد نبرم.0
من باید می رفتم. گاهی این طور می شود. گاهی سخت می شود. همه چیز، همه باهم.0

باید می رفتم و همه چیز را به حال خود رها می کردم.0
من باید رشد می کردم. باید یاد می گرفتم. باید غضب می کردم.0
راه دیگری نبود.0
باید تنهایم می گذاشتی، تا تنها گذاشتن را یاد بگیرم.0
تنها نگذاشتی، اما رها کردی.0
طناب بلندی بسته بودی، از فرسنگها دور تر نظاره ام می کردی؛
مبادا کمکی بخواهم.0
صدایت نبود، خودت بودی، اما چیزی، جای دیگری طلب می کردی.0
چیزی که شاید من نداشتم.0

در عوض صدای من بود.0
همه چیزها را همین جا؛
در تو جستجو می کردم، در تو طلب می کردم.0
روحی که داشتی، سنگینی حضوری که داشتی؛
  زندگی من که به فنا داده بودی.0

باور کن که گاهی همه چیز سخت می شود.0
بعد از یکسال از آخرین خداحافظی مان؛
دوباره مرا جستجو می کردی...؛
این من رفته بود.0
دیگر تنی که من را با خود بکشد؛
جایی مثل اینجا، یا هر جایی که تو تصور می کردی؛
زیست نمی کرد.0
این من رفته بود.0
این تن رفته بود.0
پس آموختی که تنها بگذاری.0
دیگر پشت سرت را نگاه نکنی.0
راهی را که باهم نصفه رفته بودیم را از یاد ببری.0

آخرین باری که از تو خداحافظی کردم، ناامید از دیدار دوباره ات شدم.0

Archive

All Contents Copyright © 2011 Insomnia Times | Arash Khosronejad.
All rights reserved.
زمان های بی خوابی. زمانهای بیخوابی . نوشته های آرش خسرونژاد