Friday, February 10, 2012

در آغـــوش خــواهــم کشــید

سایۀ کوه های روبرو را،0
که از بالای آن عبور کردم،
0
هنوز در یادم هست،0
و صدایش را،0
که زمزمه می کرد:0
من از به سر آمدن زندگی نمی گویم.0
رسالتم این نیست. از آخرین لحظاتی بگویم که با چشمانی خیره به جایی، آرمیده ام.0
اینکه نفس باز می ایستد و این بار نَه من، که جانم خیره انگار به آینه ای می شود که نیستی ام را منعکس می کند.0
که حتی جانم خیره هم نمی شود.0
من، شگفت زده ام از شگفتی ای که آن سو در انتظارم است.0
از آنچه که دیگر بار خواهم داشت.0
شگفت زده ام از هوایی که توان نفس کشیدنش را دوباره خواهم داشت.0
از خانه ای که دیگر بار در آن خواهم زیست.0
عشقی که دوباره آن را در آغوش خواهم گرفت،0
و دوستانی که بار دیگر دوست خواهم داشت.0

من به آن سو خیره خواهم شد.
0
جایی که همدیگر را دوباره خواهیم دید.0
با چشمانی که از شگفتی دیدار دوباره، خیره به دیگری دوخته خواهد شد.0
نوای آن لحظه ای که در بسترِ احتضار از دست داده بودم را
اینجا در این سو تر از آن لحاف پیچیدۀ تو در توی آغشته به خون و عرق
به وضوح می شنوم.
0

سایۀ کوه های روبرو را،
0
که از بالای آن عبور کردم،0
هنوز در یادم هست،0
و صدایش را،0
که زمزمه می کرد:0
این جان تو نیست که خیره به در مانده است.0
راه را که بگشایی،0
خیره به شگفتی ای خواهی شد،0
که دیگر بار تو را در آغوش خواهد کشید.0

Archive

All Contents Copyright © 2011 Insomnia Times | Arash Khosronejad.
All rights reserved.
زمان های بی خوابی. زمانهای بیخوابی . نوشته های آرش خسرونژاد