مبهـوت به سقـوطـی کـه خـواهـد رســیـد
امروز که قدم می زدی؛
مبهوت مانده بودم.0
نه به تو؛
نه به من؛
نه به آفتابی که پشت ابرها غروب کرده بود.0
نه به دردی که دیگر کهنه است.0
نه به دردی تازه تر از آن کهنه.0
نه به سقوطم که برایت نا آشناست.0
نه به سیاهی روزی که نخواهی دید.0
نه به خنده ات؛
نه به گریه ام.0
نه به طوفانها و خوشی ها.0
نه به صدایی که نکردی؛
و نه به طنین بغضت که گاه و بیگاه در گلویت فرو می دادی.0
امروز تو که ایستادی؛
مبهوت مانده بودم؛
به آینه ای که من را؛
دیگر بار با سکوتت صد تکه کرد.0
مبهوت مانده بودم.0
نه به تو؛
نه به من؛
نه به آفتابی که پشت ابرها غروب کرده بود.0
نه به دردی که دیگر کهنه است.0
نه به دردی تازه تر از آن کهنه.0
نه به سقوطم که برایت نا آشناست.0
نه به سیاهی روزی که نخواهی دید.0
نه به خنده ات؛
نه به گریه ام.0
نه به طوفانها و خوشی ها.0
نه به صدایی که نکردی؛
و نه به طنین بغضت که گاه و بیگاه در گلویت فرو می دادی.0
امروز تو که ایستادی؛
مبهوت مانده بودم؛
به آینه ای که من را؛
دیگر بار با سکوتت صد تکه کرد.0