Monday, August 04, 2008

در راهرو؛ قبل از احساس کردن کمی ناامیدی

تقریبا تمام راه رو دوییده بودم و اونقد موقع حرف زدن نفس نفس زدم که
که به نظر می اومد هل شدم و دست و پام رو گم کردم. سرد بود. اون راهرو بلند
که از این سر تا اون سرش با ماشین یه سه چار دقیقه ای طول می کشید رو دوییده بودم.
گفتم: " بیرون داره برف میاد. البته خیلی نه. ولی فکر کنم تا صبح سنگین بشه."0
مردم میومدن و میرفتن و تو اون شلوغی هی تنه می زدن.
آب دماغم رو پاک کردم و سعی کردم یه مقدار به خودم بیام.
-"تا اینجا که اومدم فکر میکنم که یه معجزه شده...
خوب میدونی! اینجوریه دیگه؛ یه وقتایی بود که فکر میکردم جور دیگه ای هم میشد که باشه.
یعنی همه اینا یه جور دیگه اتفاق می افتاد و من الان احتمالا خونم نشسته بودم و
احساس میکردم که آقای خودم و نوکر خودمم و اینجوریا!
شاید اصلا یه جور دیگه؛ یه شکل دیگه بودم و تو هم اینجوری مثل آدمایی که ازشون یه سوال بی سروته پرسیده باشن و
تو جوابش گیر کردن تو چشام زل نمی زدی."0

با یه لبخند که به نظر بی منظور بود دستش رو تو جیبش کرد و گفت:0
-"خوب..."0
-"خوب...اینکه...حالت چطوره؟"0
"چرا حالا اینقد هل شدی؟"0-

Archive

All Contents Copyright © 2011 Insomnia Times | Arash Khosronejad.
All rights reserved.
زمان های بی خوابی. زمانهای بیخوابی . نوشته های آرش خسرونژاد