Saturday, January 12, 2008

خستگی، رویا و همه چیزهایی که به تاراج می روند

مست خواب هستم؛
مست خواب؛ چشمانم بی رمق؛
سنگینی پلکهایم را بر روی شانه هایم احساس می کنم.0
مست خواب هستم ولی اکنون زمان خواب نیست؛
گیج و هپروت به نقطه ای دورتر از این صندلی ای که بی جان؛
با بدنی سرد اما پیچیده به گرمای اتاق
بر رویش نشسته ام خیره مانده ام.0
کاش می دانستم آن سوسوی نوری که در دوردست است از چیست؛
کاش می دانستم اگر همین راه را بروم به کجا خواهم رسید؛
آیا در آن سوسوی نوری که در دوردست است غرق خواهم شد ؟
آیا همین؟

کاش می دانستم
در این مستی خواب؛
با پلکهایی چنین سنگین؛
آیا می توانم تو را که سایه وار
در میان ذهن و چشمهای نیمه بسته وخسته ام
خرامان خرامان راه می روی در آغوش گیرم !؟

تو اگر هم آنجا باشی؛ رویاهایم همه چیزت را در میان این چشمهایی
که دیگر در سنگینی خواب غوطه ور است به تاراج خواهد برد.0

Archive

All Contents Copyright © 2011 Insomnia Times | Arash Khosronejad.
All rights reserved.
زمان های بی خوابی. زمانهای بیخوابی . نوشته های آرش خسرونژاد