Showing posts with label sleeping. Show all posts
Showing posts with label sleeping. Show all posts

Sunday, January 20, 2008

به ساعت آویخته؛ چنین خیره

از آن خاطرات بگو...؛
حال که همه خوابند و من بیدار؛
تو در میانه بیداری و خواب؛
شاید که بر خیرگی من به آن دور؛
به آن ساعت آویخته بر دیوار؛
دوای دردی باشد.0

قبل آنکه آرام آرام روانه شوی؛
لبخندی بزن؛
قبل آنکه به این سو چشمانت را ببندی؛
از آن خاطرات بگو...؛
حال که همه می خندند و من آرام؛
به دور؛
به ساعت آویخته بر دیوار؛
خیره مانده ام.0

Saturday, January 12, 2008

خستگی، رویا و همه چیزهایی که به تاراج می روند

مست خواب هستم؛
مست خواب؛ چشمانم بی رمق؛
سنگینی پلکهایم را بر روی شانه هایم احساس می کنم.0
مست خواب هستم ولی اکنون زمان خواب نیست؛
گیج و هپروت به نقطه ای دورتر از این صندلی ای که بی جان؛
با بدنی سرد اما پیچیده به گرمای اتاق
بر رویش نشسته ام خیره مانده ام.0
کاش می دانستم آن سوسوی نوری که در دوردست است از چیست؛
کاش می دانستم اگر همین راه را بروم به کجا خواهم رسید؛
آیا در آن سوسوی نوری که در دوردست است غرق خواهم شد ؟
آیا همین؟

کاش می دانستم
در این مستی خواب؛
با پلکهایی چنین سنگین؛
آیا می توانم تو را که سایه وار
در میان ذهن و چشمهای نیمه بسته وخسته ام
خرامان خرامان راه می روی در آغوش گیرم !؟

تو اگر هم آنجا باشی؛ رویاهایم همه چیزت را در میان این چشمهایی
که دیگر در سنگینی خواب غوطه ور است به تاراج خواهد برد.0

Wednesday, December 05, 2007

شب همان روز

کلید انداختم و آروم اومدم تو. خونه تاریک بود؛
با این حال چراغی روشن نکردم.
خواب بودی و نمی خواستم از خواب بیدارت کنم.
صدای خرخرت رو که شنیدم خیالم راحت شد که بعد مدتها خوابیدی.
دودستی بالشتو بغل کرده بودی.
تو رو هیچ وقت اینجوری ندیده بودم.

خیس خیسم؛ بارون بدی میاد.
چتر با خودم نمی برم؛ می دونی که.
ساکت نشستم بالا سرت و نیگات کردم.
اتاق تاریکه. تنها چیزی که کمک می کنه تا ببینمت
نور لامپ کوچیکیه که جلوی پنجره روشنه.
خوابی و این منو آروم می کنه.
بعد اون شیش هفت روزی که نخوابیده بودی؛
ضعیف شده بودی. چشمات گود رفته بود. ترسیده بودم.
تو رو هیچ وقت اونجوری ندیده بودم.

انگار تمام خستگیهامو ور داشته بودم و با خودم آورده بودم.
وقتی نشستم و داشتم نیگات می کردم پلکهام سنگین شده بودن؛
از نوک بینیم؛ از موهام؛ نوک انگشتام آب می چکید.
تمام تنم انگار پر زخم بود؛ زخمی که فقط اون اتاق می تونست التیامش بده.
ساکت بودم؛ باور کن که ساکت نشسته بودم.
نیگات می کردم؛ طوری که انگار واسه آخرین بار دارم می بینمت.
آروم نفس می کشیدم. می ترسیدم بیدارت کنم...تو به این خواب احتیاج داشتی.
خودمو هیچ وقت اینجوری ندیده بودم.

خونه انگار که با تو خوابیده بود.
تو داری خواب می بینی؛ خونه ساکته؛ من تو رو می بینم؛ ساکتم.
سعی می کردم هیچ سر و صدایی نکنم؛ آرزو می کردم از چیزی هم صدایی در نیاد.
سایه سیاه خواب همه چی رو پوشونده بود.
گریه های اون شب رو یادم میاد.
آروم و بی صدا؛ بالشت رو جلو صورتت گرفته بودی؛
می گفتی: "من که گریه نمی کنم..."
گفتم: "اگه گریه نمی کنی چرا چشمات خیسه؟!"
اشکات رو پاک کردی و هیچی نگفتی.
فکر نمی کردم سوالم اینجوری هر دوتا مون رو برنجونه.
خونه انگار که با تو خوابیده بود.
منم همونجا خوابیدم.
رو همون صندلی...

از خونه که زدم بیرون صبح شده بود.
تو نبودی.0

Friday, November 30, 2007

محو شدن

صحنه اول
(فاصله بین من درازکشیده تا اون پنجره که رو به اون خیابون روشنه)

من هنوز بی خوابم؛ می بینی که…
سعی می کنم به هیچی فکر نکنم؛ که خوب؛ نمیشه که فکر نکرد.
پا میشم و از پنجره اتاقم به بیرون نیگا می کنم.
می ترسم که اونجا باشم.
می ترسم که صدای خودمو تو خودم بشنوم؛
وقتی خوابم ببره.
این خیابون پر از اشباح و اجنه؛
این آنتن بزرگ تلویزیون؛
این پچ پچی که هر از گاهی از زیر پنجرم میشنوم؛
منو بخواب میبره.
این خونه ها؛ این جوب آب؛
این تیر چراغ برق؛
و این سایه بزرگ درخت که رو صورت من افتاده.

صحنه دوم
(احساس کرختی؛ تا حدی)

من اگه هیچ وقت پا به اونجا نذاشتم؛
نه واسه این بود که از چیزی می ترسیدم.
نه واسه این بود که اونجا یکی هست که به یه زبونی که نمی فهمم حرف می زنه.
نه واسه اون درختی که سایه سیاهش همیشه بالا سرمه.
واسه اینه که وقتی اونجام؛
اونجام؛ به هر دلیلی؛
تو هر لباس و هر قیافه ای؛
خودمو گم می کنم.
وقتیم که گم کنم دیگه پیدا نمیشم تا وقتی که بیدار شم.
من اگه هیچ وقت پا به اونجا نذاشتم؛
واسه اینه که قبل اینکه خوابم ببره؛
به اون سایه زل می زنم؛
زل می زنم و پلک بهم نمی زنم؛
چشمام می سوزه و می بندم؛
وقتی می بندم...
...خودمو گم می کنم.

صحنه ما بین دوم و سوم
(احساس کرختی؛ خداحافظی)

اونا امیدوارن که بخندم؛
بغض کنم (ودر این حین اگر هم شد اشکی بریزم)؛
دیوونه شم و به سرعت هم سر عقل بیام؛
قبل این که بابا مامان از خواب بیدار شن؛
قبل این که کلاغی صدا کنه؛
قبل این که صبح بشه.
اونا امیدوارن که بمیرم؛
یا دنبال هر کی که گم کردم بگردم.
عاقل و دانا باشم؛ بپرم برم؛
وقتی خواستم بپرم دستمو بگیرن؛
به درون گرمم بکشنم تو...
اونا امیدوارن من خودمو خفه کنم.
امیدوارم این برای بچه های نداشتم اتفاق نیافته.

صحنه سوم
(
)

مردن قهرمان؛
درست لحظه آخر.
این خیابون منو می بره؛
از اون پیچ رد می کنه.
به هر حال بایستی راهی می شدم.

صحنه چهارم
(محو شدن)

محو شدم؛
دوباره.
تو اون پنجشنبه بد؛
مثل پشه له شده؛
ملافه مچاله شده روی تختم؛
مثل وقتی بال داشتم.
تو اون شب بد؛
من موندم؛
در که باز شد؛
من محو شدم.

Archive

All Contents Copyright © 2011 Insomnia Times | Arash Khosronejad.
All rights reserved.
زمان های بی خوابی. زمانهای بیخوابی . نوشته های آرش خسرونژاد