Wednesday, December 05, 2007

شب همان روز

کلید انداختم و آروم اومدم تو. خونه تاریک بود؛
با این حال چراغی روشن نکردم.
خواب بودی و نمی خواستم از خواب بیدارت کنم.
صدای خرخرت رو که شنیدم خیالم راحت شد که بعد مدتها خوابیدی.
دودستی بالشتو بغل کرده بودی.
تو رو هیچ وقت اینجوری ندیده بودم.

خیس خیسم؛ بارون بدی میاد.
چتر با خودم نمی برم؛ می دونی که.
ساکت نشستم بالا سرت و نیگات کردم.
اتاق تاریکه. تنها چیزی که کمک می کنه تا ببینمت
نور لامپ کوچیکیه که جلوی پنجره روشنه.
خوابی و این منو آروم می کنه.
بعد اون شیش هفت روزی که نخوابیده بودی؛
ضعیف شده بودی. چشمات گود رفته بود. ترسیده بودم.
تو رو هیچ وقت اونجوری ندیده بودم.

انگار تمام خستگیهامو ور داشته بودم و با خودم آورده بودم.
وقتی نشستم و داشتم نیگات می کردم پلکهام سنگین شده بودن؛
از نوک بینیم؛ از موهام؛ نوک انگشتام آب می چکید.
تمام تنم انگار پر زخم بود؛ زخمی که فقط اون اتاق می تونست التیامش بده.
ساکت بودم؛ باور کن که ساکت نشسته بودم.
نیگات می کردم؛ طوری که انگار واسه آخرین بار دارم می بینمت.
آروم نفس می کشیدم. می ترسیدم بیدارت کنم...تو به این خواب احتیاج داشتی.
خودمو هیچ وقت اینجوری ندیده بودم.

خونه انگار که با تو خوابیده بود.
تو داری خواب می بینی؛ خونه ساکته؛ من تو رو می بینم؛ ساکتم.
سعی می کردم هیچ سر و صدایی نکنم؛ آرزو می کردم از چیزی هم صدایی در نیاد.
سایه سیاه خواب همه چی رو پوشونده بود.
گریه های اون شب رو یادم میاد.
آروم و بی صدا؛ بالشت رو جلو صورتت گرفته بودی؛
می گفتی: "من که گریه نمی کنم..."
گفتم: "اگه گریه نمی کنی چرا چشمات خیسه؟!"
اشکات رو پاک کردی و هیچی نگفتی.
فکر نمی کردم سوالم اینجوری هر دوتا مون رو برنجونه.
خونه انگار که با تو خوابیده بود.
منم همونجا خوابیدم.
رو همون صندلی...

از خونه که زدم بیرون صبح شده بود.
تو نبودی.0

Archive

All Contents Copyright © 2011 Insomnia Times | Arash Khosronejad.
All rights reserved.
زمان های بی خوابی. زمانهای بیخوابی . نوشته های آرش خسرونژاد