Showing posts with label insomnia. Show all posts
Showing posts with label insomnia. Show all posts

Friday, November 30, 2007

محو شدن

صحنه اول
(فاصله بین من درازکشیده تا اون پنجره که رو به اون خیابون روشنه)

من هنوز بی خوابم؛ می بینی که…
سعی می کنم به هیچی فکر نکنم؛ که خوب؛ نمیشه که فکر نکرد.
پا میشم و از پنجره اتاقم به بیرون نیگا می کنم.
می ترسم که اونجا باشم.
می ترسم که صدای خودمو تو خودم بشنوم؛
وقتی خوابم ببره.
این خیابون پر از اشباح و اجنه؛
این آنتن بزرگ تلویزیون؛
این پچ پچی که هر از گاهی از زیر پنجرم میشنوم؛
منو بخواب میبره.
این خونه ها؛ این جوب آب؛
این تیر چراغ برق؛
و این سایه بزرگ درخت که رو صورت من افتاده.

صحنه دوم
(احساس کرختی؛ تا حدی)

من اگه هیچ وقت پا به اونجا نذاشتم؛
نه واسه این بود که از چیزی می ترسیدم.
نه واسه این بود که اونجا یکی هست که به یه زبونی که نمی فهمم حرف می زنه.
نه واسه اون درختی که سایه سیاهش همیشه بالا سرمه.
واسه اینه که وقتی اونجام؛
اونجام؛ به هر دلیلی؛
تو هر لباس و هر قیافه ای؛
خودمو گم می کنم.
وقتیم که گم کنم دیگه پیدا نمیشم تا وقتی که بیدار شم.
من اگه هیچ وقت پا به اونجا نذاشتم؛
واسه اینه که قبل اینکه خوابم ببره؛
به اون سایه زل می زنم؛
زل می زنم و پلک بهم نمی زنم؛
چشمام می سوزه و می بندم؛
وقتی می بندم...
...خودمو گم می کنم.

صحنه ما بین دوم و سوم
(احساس کرختی؛ خداحافظی)

اونا امیدوارن که بخندم؛
بغض کنم (ودر این حین اگر هم شد اشکی بریزم)؛
دیوونه شم و به سرعت هم سر عقل بیام؛
قبل این که بابا مامان از خواب بیدار شن؛
قبل این که کلاغی صدا کنه؛
قبل این که صبح بشه.
اونا امیدوارن که بمیرم؛
یا دنبال هر کی که گم کردم بگردم.
عاقل و دانا باشم؛ بپرم برم؛
وقتی خواستم بپرم دستمو بگیرن؛
به درون گرمم بکشنم تو...
اونا امیدوارن من خودمو خفه کنم.
امیدوارم این برای بچه های نداشتم اتفاق نیافته.

صحنه سوم
(
)

مردن قهرمان؛
درست لحظه آخر.
این خیابون منو می بره؛
از اون پیچ رد می کنه.
به هر حال بایستی راهی می شدم.

صحنه چهارم
(محو شدن)

محو شدم؛
دوباره.
تو اون پنجشنبه بد؛
مثل پشه له شده؛
ملافه مچاله شده روی تختم؛
مثل وقتی بال داشتم.
تو اون شب بد؛
من موندم؛
در که باز شد؛
من محو شدم.

Friday, April 27, 2007

Disorder In The Bed

That was a rainy night,
and I couldn't sleep.
the feeling that didn't make me wonder,
the event that didn't make sense to me.
I was lying on my bed,
I was watching the ceiling.
that wasn't the first time,
and wouldn't be the last time,
that I feel, there is someone in me,
who never lets me sleep.
if my eyes are closed, don't believe this scene.
this isn't my body that sleeps so well.

Wednesday, April 04, 2007

Every Action Has A Reaction

I was walking in the street,
and i was thinking about something that i can't remind.
all my questions had the same answers,
but i can't remind the answers too.

Tuesday, March 27, 2007

Existence Out Of Nothing, And I Will Exit

Something exists under my skin,
it tickles me, it bothers...it still reigns my body.
something moves under my pillow,
it isn't my hand, it isn't a nightmare, it is myself.
it is myself but it's not me who tickles me.
when you bury my body, my existence will reveal my meaning.

Saturday, March 10, 2007

I Believe It...And It Always Makes Me Believe !

Through the Insomnia Times,
when i want to close my tired and puffy eyes,
suddenly, i remember everything i had,
everything that i don't have them anymore. i cry.
and this crying is just like thinking.
thinking about why i just cry for my wasted things,
but i didn't laugh when i had them.

through the Insomnia Times,
when i want to close my red & bloody eyes,
i yawn and try to sleep.
maybe i don't cry for my wasted laughs.

Archive

All Contents Copyright © 2011 Insomnia Times | Arash Khosronejad.
All rights reserved.
زمان های بی خوابی. زمانهای بیخوابی . نوشته های آرش خسرونژاد